جوانی گمنام عاشق دختری ثروتمند شد. رنج این عشق او را بیچاره کرده بود و راهی برای رسیدن به معشوق
نمی یافت.
مردی زیرک از اقوام این دختر ثروتمند که دلباختگی او را دید و جوانی ساده و خوش قلبش یافت، به او گفت این خانواده ، اهل معرفت است، اگر احساس کند که تو بنده ای ازبندگان خدا هستی، خودش به سراغ تو خواهد.
جوان به امید رسیدن به معشوق، گوشه گیری پیشه کرد و به عبادت و نیایش مشغول شد، به طوری که اندک اندک مجذوب پرستش گردید و آثار اخلاص در او تجلی یافت.
روزی گذر پدر ان دختر برمکان او افتاد، احوال وی راجویا شد و دانست که جوان، بنده ای با اخلاص از بندگان خداست. در همان جا از وی خواست که به خواستگاری دخترش بیاید و او را خواستگاری کند.
جوان فرصتی برای فکر کردن طلبید و مهلت خواست
همین که پدر آن دختر از آن مکان دور شد، جوان وسایل خود را جمع کرد و به مکانی نامعلوم رفت.
پدر ان دختر از رفتار جوان تعجب کرد و به جست و جوی جوان پرداخت تا علت این تصمیم را بداند. بعد از مدتها جستجو او را یافت. گفت:
تو در شوق رسیدن به دختر من آن گونه بی قرار بود، چرا وقتی من به سراغ تو آمدم و ازدواج با دخترم را از تو خواستم، از آن فرار کردی؟
جوان گفت:
اگر آن بندگی دروغین که بخاطر رسیدن به معشوق بود،دختر پادشاهی ثروتمند را به در خانه ام آورد، چرا قدم در بندگی راستین نگذارم تا پادشاه جهان را در خانهء خویش نبینم؟»
درباره این سایت